مادربزرگم همیشه داستان هایی دارد برای تعریف ؛ آنروز داشت یکی از همین هارا تعریف میکرد وسطش یک شعری خواند با این مطلع و معنی که غمم دریای عمان است ..... و من ، من ، من ...انگار منجمد شدم یخ زدم این شعر را بارها خوانده بود ولی من حالا میفهمم معنی اش را ، با گوشت و پوست و استخوان...
اما من الیاس یالچینتاش نیستم...برچسب : نویسنده : dashthayedoor بازدید : 106