معجون زمستان و غربت و غول بزرگ افسردگی

ساخت وبلاگ

میخواهم یک مسیر طولانی را همینطور بی هدف بروم بروم بروم...ذهنم را خالی کنم، حالم را احسن کنم...

من عاشق پادکست گوش کردن صبح های زودم، عاشق اینکه وقتی راه میروم کسی در هدفونم برایم حرف بزند حتی شده دری وری بگوید ولی بگوید..این روزها حتی تحمل آن را هم ندارم، تحمل هیچ صدایی را ندارم. ابدا انرژی حرف زدن از روزمره و بدیهیات با آدم های دور و برم را هم ندارم.

کاش در جهانی بودم که هیچ اینتراکتی با آدمها نیاز نبود.

تا جایی که بتوانم سکوت میکنم، حرف نمیزنم. در گذشته از زمان های پرتم نمیگذشتم کاری میکردم زنگی میزدم، کتابی یا پادکستی یا آهنگی گوش میکردم. الان؟ هیچ کدام، تنها..سکوت سکوت سکوت. تحمل هیج اطلاعات جدیدی در مغزم را ندارم.

این سرمای خانمان سوز و صبح های تاریک و مسئولیتهایم دارد مرا از پا درمی آورد. در آینه خودم را نمیشناسم؛ به وضوح به اندازه چند سال در این مدت گرد سن و سال به صورتم نشسته. هرروز به فکر کرم ها و سرم های جدیدم! منی که فکر میکردم زیبایی ام تا همیشه خواهد ماند،با خودم فکر میکنم برای این سن و سال شناسنامه ایم زیادی جوانم حتی، مستحقش نیستم.عکسهای چند سال پیشم را که میبینم به کودک درون عکس فکر میکنم که نمیشناسمش و اینکه چقدر صاف و پاک بوده...

خواهش میکنم برایم دعا کنید به انرژی هایتان احتیاج دارم. ممنونم

اما من الیاس یالچینتاش نیستم...
ما را در سایت اما من الیاس یالچینتاش نیستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dashthayedoor بازدید : 83 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 16:26