جدیدا همش به زندگی ام فکر میکنم که که چرا انگار نصف و نیمه است؟ چرا همیشه احساس همه چیز برایم موقتی است و اصلا چرا همه چیز انگار موقتی است؟ نمیدانم چند بار آماده ام اینجا و گفته ام که حالم خوب است و همه چیز به وفق مرادم است.. اصلا اینجا راجع به چیز خوبی نوشته ام؟ نمیدانم..
زندگی از آنچه که میپنداریم کوتاه تر است..زمانی نیست برای زندگی.. این زندگی را چگونه در دستانم بگیرم که سُر نخورد؟چگونه زندگی کنم که کافی باشم؟ چرا کافی نیستم؟ چرا هرچه میدوم نمیرسم؟ اصلا میدوم؟ تقلا میکنم؟نمیدانم؟
چند روز پیش در مترو یکهو حالم بد شد، یکهو گُر گرفتم، فشارم افتاد، هاله ای سفید دور چشمانم را احاطه کرد، گوش هایم گرفت و دیگر چیزی نشنیدم، حالت تهوعم ثانیه به ثانیه بدتر میشد.. دستم را گرفتم به شیشه قطار و سعی کردم سرپا بمانم و نیافتم. همه ی اینها در حالی بود که تنها یک ایستگاه مانده بود تا پیاده شوم. یک ایستگاه در نظرم هزاران ایستگاه آمد.. انگار که برای همیشه محکوم به ماندن در این قطار در حال حرکت بودم... هرچه حالم بدتر میشد انگار که ایستگاه از من دورتر میشد. هیچوقت در زندگی ام اینطور نشده بودم..یقین داشتم که قرار است از هوش بروم و فقط میخواستم از مترو پیاده شوم که لااقل بیرون قطار از حال رفته باشم نمیدانم چرا از آدمهای داخل واگن بیخودی خجالت کشیدم.به ایستگاه خانه ام رسیدم و صدای مبهم اعلام ایستگاه، صدای مبهم درهای باز شده قطار، تاری دیدم... راه رفتن و قدم از قدم برداشتن تا رسیدن به در واگن را برایم سخت کرده بود.فکر میکردم اگر بیافتم و از حال بروم دیگران چه کار خواهند کرد..با مصیبت خودم را از قطار بیرون انداختم و نشستم رو صندلی های ایستگاه.. سرم گیج میرفت و نمیتوانستم از جایم بلند شوم ولی سوز سرمایی که استخوان هایم را میسوزاند نمیگذاشت آنجا هم بشینم ..راه افتادم و هر دوسه قدم خم میشدم و نفس تازه میکردم،عرق سرد پشت کمرم نشسته بود، یادم رفته بود چطور باید نفس بکشم و واقعا درمانده شده بودم.. راه کوتاه دو سه دقیقه ای برایم تمام نمیشد..
در زمان رنج ودرد، زمان مثل آدامس نیم خورده ای کش میآید...آدمی مستاصل میشود. مستاصل میشود چون سر و کله زدن با زمان کش آمده را بلد نیست..چکار باید کرد در سیاهچال رنج و درد وقتی حتی زمان هم با تو سر ناسازگاری دارد...
روده درازی کردم که بگویم از آن روز با خودم فکر میکنم.این زندگی کوتاه -که در فاصله یک ایستگاه حالت کن فیکون میشود ودر فاصله تنها یک ایستگاه پنج دقیقه ای بدون هیچ پیش اخطاری ممکن است تمام شوی و دیگر نباشی- همه ش اصلا برای چه؟ این همه استرس و اضطراب نرسیدن برای چه؟ مگر نه اینکه در ثانیه ای میتوانم دیگر نباشم...
در چنین زندگی ای، همه دردها و اضطراب ها فاقد معنا نمیشوند؟ با خودم اینها را تکرار میکنم اما فقط برای دقایقی دوام میآورم و دوباره به چاه تنهایی و افسردگی ام میافتم..
این روزها خیلی غمگینم.هعی غم، قلبم را مچاله میکند و من هربار برای زنده ماندن و زندگی کردن چروک های قلبم را با اشک، صاف میکنم و سعی میکنم که دوام بیاورم...
اما من الیاس یالچینتاش نیستم...برچسب : نویسنده : dashthayedoor بازدید : 82