پارادوکس

ساخت وبلاگ

دارد باران می‌بارد و هوا همان هوای همیشه ابری و دلگیر شبیه به خانه ست.دلم برای تک تک خیابان های شهرم تنگ است.برای قدم زدن در جاهایی که بروم بی هیچ هدفی، بی اینکه به جایی برسم، راه بروم.

در این چندوقتی که اینجا نبودم اتفاقات عجیبی در زندگی ام افتاده که... یادتان هست ( اگر کسی باشد هنوز که اینجا را بخواند) که در قعر دره ی ناامیدی هزار بار افتادم و هزار بار خودم را تا نصفه های راه کشیدم بالا و دوباره سقوط کردم و تن بی‌جانم در آن تاریکی و در این سکون و سکوت اینجا نوشت و دعا کرد؟ قطعا یادتان نیست ولی من با تمام گوشت و پوست استخوانم درک کردم که چگونه از هیچِ خاکستر‌ِ لحظه ها، ققنوسی برمی‌آید و هوای راکد زندگی را با تقلایش برای حیات و بلند شدن دوباره به جریان می‌اندازد.

دنی به آرزویش رسید و برایش آنقدرر خوشحالم که مجال گفتنش در اینجا و در نوشته و کلمه نیمگنجد.انگار کن در دل  سیاهی یک مرتبه پرت شوی به یک نور عمیق و وسیع...  

یادتان هست ( میدانم نیست ) که روزی انقدر خوشحال بودم که آمدم ونوشتم چقدر همه چیز مرا میترساند و در عین حال در شادی لحظه هایم انقدر غرق و مسرورم که غمهایم را مجال شکفتن نمیدهم؛ آنقدر در پارادوکسی از همه حس ها گیر افتاده ام که وقت برایم کم است و از زندگی هرروزه وقت بیشتری میخواهم تا از پسش بربیایم..آن روزها شوقم بیشتر بود برای هدفم، امروز اما زیر سایه این ناشناخته ای که همه مارا خانه نشین کرده شوقم کم زور است، و آینده ام کم نور. ولی بنا را گذاشته ام بر جنگیدن ..راستی واقعا ماییم در این قرن عجیب و سالهای پراتفاق؟ واقعا مایی که تاریخ که میخوانیم که وبا و حصبه و چه و چه در سالهای دور چه بر سر مردم اورده در آن سالها، خودمان داریم میشویم همان مردم تاریخ که خوانده ایم؟

حس آینده وقتی دیگر حتی غبار استخوانهایمان بر روی زمین نمانده باشد و شده باشیم خوراک خاکِ درختی سیصد ساله در موردمان چیست؟ دلشان برای ماهایی که در این عصر عجیب گیر افتادیم نمیسوزد؟ همان طور که ما حتی ذره ای به مردمان سالهای وبا و حصبه و طاعون  فکر نکردیم و دل نسوزاندیم؟

اما من الیاس یالچینتاش نیستم...
ما را در سایت اما من الیاس یالچینتاش نیستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dashthayedoor بازدید : 106 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 0:13