زنی در قاب

ساخت وبلاگ

شب هایی که خوابم نمی‌برد به هزاران چیز فکر میکنم،مثل همه آدم ها.

به لحظات کوتاه شادی هایم، به غم هایم، به رنجی که میبریم، به آینده، به ..   به همه چیز و هیچ چیز فکر میکنم.

اما بلا‌ استثنا همه شبهایی که خوابم نمیبرد به زنی فکر میکنم که روزی خبرش را در روزنامه ای خیلی قدیمی-شاید روزنامه ای که آن زمان از قدمتش چهل پنجاه سالی می‌گذشت- خواندم ؛ زن در یک آتش سوزی سوخته بود و پلک هایش از دست رفته بود و این یعنی آنکه مِن بعد نمیتوانست چشم هایش را ببندد. روزنامه از درد هر شب زن و اینکه به هزار و یک بدبختی شبها میتوانست بخوابد(میتوانست؟) اشاره کرده بود و از خیرین برای درمانش کمک خواسته بود .

هرشبی که خوابم نمیبرد به آن زن فکر میکنم.به عکسش، به غم چشمهای همیشه بازش... به این فکر میکنم که آدمیزاد در برابر هر درد بزرگتر از خود چه چاره ای دارد جز خوابیدن. آن زن از غم چشمهایش معلوم بود که هزاران درد دیگر داشته و حالا هم این درد ، درد آنکه زمانی که زورت به زمین و زمان نمیرسد و میخواهی بخوابی تا فقط برای چند ساعت بدبختی ات را فراموش کنی، نتوانی... . 

هرشبی که خوابم نمیبرد فقط لحظه شماری میکنم تا موعود خواب فرا برسد و مرا از چنگال دیو بیداری رها کند. و فقط بخوابم و بخوابم و بخوابم تا غصه های بزرگتر از خودم فراموشم شود.

شب هایی که خوابم نمی‌برد به هزاران چیز فکر میکنم،مثل همه آدم ها.یکی از آن چیزها زنی است در قاب ستون یک روزنامه کهنه و دیگری زنی سالها بعد دراز کشیده در تختش، خیره به سقف.

اما من الیاس یالچینتاش نیستم...
ما را در سایت اما من الیاس یالچینتاش نیستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dashthayedoor بازدید : 127 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 18:07