من همیشه غرق در رویا بوده ام..همیشه سرم در آسمان رویاها بوده و پاهایم ولی همیشه، منطقی روی زمین سفت راه میرفته ست..همیشه آنچه که برایم در زمین محقق نمیشده را در رویاهای بیشمارم جستجو کرده ام..مارکز چه کرد با صد سال تنهایی؟ من هم عینا همان را در زندگی ام زیستم...رئالیسم جادویی... رویای یک زندگی نازیسته با سیلی های پی در پی واقعیت...حالا اما، زندگی ملال آورم، تاب رویاهایم را دیگر ندارد..نمیتوانم رویا ببافم، دیگر در اتاق تاریک فکرم لحظات گریزی ندارم..رویایی ندارم..انسانِ بی رویا به چه دردی میخورد؟ نقاش، هنگام کشیدنِ بهارِ یک جنگل، بدون رنگ سبز، چه میکند؟چه میکنم بی رنگ سبز...بی رویا... بخوانید, ...ادامه مطلب